شهید...
نوشته شده توسط : محمد ظفری

 ازکوه بالا رفت. شقایق های وحشی دردسترس نبودند. با احتیاط رفت ودسته ای ازشقایق های سرخ راچید. کوله بارش سنگین بود. به سختی از کوه پایین آمد. کف پوتینش سوراخ شده بود. کم کم هوا داشت تاریک می شد که به سنگرها نزدیک شد. به سمت سنگر خودشان حرکت کرد. صدایی ملکوتی را شنید که روحش را به پرواز درآورد. با خوش حالی پرده ی سنگر راکنار زد ولی ناگهان دید که یکی از بچه ها شهید شده. اونمی دانست که چگونه این خبر را به مادر پیر آن مرد بگوید. آن مرد رئیس او بود وخیلی او را دوست داشت. او رساندن خبر شهید شدن آن مرد رابه کس دیگری سپرد...

 





:: بازدید از این مطلب : 201
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 21 بهمن 1393 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: