چشمش متوجه ی دوستش شد که سر تا با خون الود بود. با عجله سراغ دوستش رفت و دید که اوزیر لب چیزی را زمزمه می کند او را در اغوش گرفت وتکه بارچه ای را که تبرک شده بود را از داخل جیبش بیرون آورد وبر روی سر دوستش بست.دست دوستش را محکم در دست گرفت و با او ا...اکبر را زمزمه کرد.
:: بازدید از این مطلب : 185
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0