بنام خدا مطلب ارسالی از mahdi
نوشته شده توسط : محمد مهدی ابراهیمی

 

 
چشمش متوجه ی دوستش شد که سر تا با خون الود بود. با عجله سراغ دوستش رفت و دید که اوزیر لب چیزی را زمزمه می کند او را در اغوش گرفت وتکه بارچه ای را که تبرک شده بود را از داخل جیبش بیرون آورد وبر روی سر دوستش بست.دست دوستش را محکم در دست گرفت و با او ا...اکبر را زمزمه کرد.

 





:: بازدید از این مطلب : 185
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 18 بهمن 1393 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: