ادامه داستان
نوشته شده توسط :

به نام خدا

v     ازکوه بالارفت شقایق های وحشی دردسترس نبودند. بااحتیاط رفت ودسته ای ازشقایق های سرخ

v     راچید.کوله بارش سنگین بود.به سختی ازک

v     وه بائین امد.کف بوتینش سوراخ شده بود

v     کم کم هواداشت تاریک می شد که به سنگرهانزدیک شد. به سمت سنگرخودشان حرکت

v     کرد.صدای ملکوتی راشنید کهروحش رابه بروازدراورد.

v     باخوشحالی برده ی سنگرراکنارزدولی ناگهان

v      

دیدکه نمیتواند نمازش رابخواند چون دست وبایش کمی زخمی شده بود

  • ووضوبراو باطل است.بسیارناراحتشدوبرگشت
  • به سنگر
  •  

اماناگهان فرشته ای به اوگفت:اشکالی ندارد تومی توانی

روزدیگر نمازت رابخوانی حالا دیگر اوارام شده بود

وهمین طور خوشحال

 

 

 

 





:: بازدید از این مطلب : 146
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 30 بهمن 1393 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: